محمد طه محبِ علی

بی‌تابی

0 تعلیق

یکی می‌نویسه
اول. چرخش ماه و تقویم قمری می‌گه سالگردته، همین چند سال پیش بود که توی غربت و مشغول وبگردی و شغال‌چرخ زدن توی نِت خبرت رو دیدم، باورم نشد و ایمیل زدم به منبعش، اونم که نمی‌دونست چقدر برام مهمه بی مقدمه گفت «مُردی»؛ مشکی پوشیدم و شبا می‌زدم به دل اجنبی‌ها به بهونه پیاده روی و بُهت زده  خودمو می‌زدم به دلِ شلوغی‌ها؛ احضارت کردم و فقط نگات کردم و هیچی ازت نپرسیدم؛ همش منتظربودی ازت یه چی بخوام ولی هیچی نگفتم؛ یه جورایی خواستم ناراحتیم رو از بی معرفی و یه دفعه رفتنت نشون بدم.
ده روز بعدش صدام کردن و یه جورایی مقدمه چیدن سر صبحونه برام که «آره دیگه زنگ زدیم تهران و حال و احوال کردیم و میگن که ...» گفتم می‌دونم! حالا به جای اینکه من گریه‌ی اونا رو تسلی بدم اونا اصرار می‌کنن که گریه کن؛ باید گریه کنی وگرنه داغون می‌شی و منم پیش خودم و تویِ دلم می‌گفتم من برای آدم بی معرفت که یهویی می‌زاره می‌ره یه قطره اشکم نمی‌ریزم و به اونا می‌گفتم بالاخره زندگیه دیگه و یه روز می‌یایم و یه روز می‌ریم اینم که توی مجلس روضه‌ی حضرت زهرا آسمونی شده و .... از این افاضات! لعنت به غرور لعنتی که نذاشت گریه کنم اونجا و سبک نشدم تا الانم
یه کارکرد مراسم عزا اینه که باید تحملپذیر کنه مصیبت رو، دور هم بودن و تسلی دادن و شلوغی و مشغله و ...
ولی وقتی توی غربت باشی و اون وبلاگ لعنتی خبرمرگش برات خبر مرگ بیاره تنها جایی که می‌تونی بهش پناه ببری یه وبلاگ لعنتیه دیگه‌است که راپورت یومیت رو می‌نویسی،با عنوان « و چوبِ درخت بِه هم خواهد سوخت...» اونوقت یکی  هم پیدا می‌شد برای دلبری و یا از روی هر کوفت و زهرمار دیگه خودش رو شریک می‌کرد و چند جز قرآن هم به عهده می‌گرفت و ... همین؛ دمش گرم
گذشت، اما تلخ؛ تا چهل روز بعد واقعه که چجوری پرواز کردم از قاف تا اینجا و تهش سر خاکت رسیدم و دوییدم رسوندم خودمو و نشد جلو بیام  که ...دیگه باورم شد، بس بود دیگه ...
تو چه می‌فهمی چی می گم، نمی فهمی چی دیدم...
.
دوم. عکس رو توی هریاس دستور دادی بگیر، داشتیم برمیگشتیم، گفتی «منظره قشنگیه ثبتش کن» ، برای تو
.
سوم: یه تقریباً! دوستی داشتم اسمش شبیه اسمای سرخ‌پوستی بود: «خانه‌ای در بیرون» کنار زمین تنیس امیرآباد قدم می‌زدیم ماه رو دید و این شعرو خوند و من خیلی خوشم اومد ولی بقیة‌اش رو نخوند، احتمالاً هم جزو همون ‌هایی بود که سوزونده‌ بودشون:
«ماه در وسط آسمان است
و شب
ظهر شده است.»
.
.
.
ادامه دارد ولی جایی دیگر
روایتِ: ص.ع

ادامه مطلب

نزدیک‌ترین

0 تعلیق
نزدیک مفهومی‌ست نسبی، جدایی هم
گاهی یک دیوار جدایمان می‌کند و تنها، گاهی آنقدر نزدیکیم که تنها یک دیوار فاصله داریم با/از هم
صدای نفس شنیدن از پشت دیوار سفید نزدیک‌کننده و فکر، فکر، فکر که خوانده شود و برملا گردد
ملامتم نکن از این همه اغلاط که دستم می‌لرزد وقتی اینقدر نزدیکیم که هیچ پرده‌ای نداریم، هیچ پرده‌ای نیست جز دیوار سفید نزدیک‌کننده‌ی که دست می‌برم آن‌طرفتر که ببینتمت نقره‌ای شده به انتظار که چه کسی بیاید براهاندت از اینهمه نزدیکی و حرارت که قدر‌ تو دانسته و حق‌ات ادا شود، شش بار
صدای خش خش قدما‌های گنگ‌ات را شنیدم بر چشمه‌های فرش که خسرو و شیرین را لگد کردی و به چشمه شدی چون شیرین و بیچاره خسرو که تو را دیده، با اجازه.....
بی‌اجازه بودن شروعمان بود در غافلگیری روزی بهاری از پشت، خنجر فرو کردم که رها شوم از آنهمه اینهمه گفتن، و ما کجا بمیریم که خسته نشویم و بعد قله شوی در آسمان کنارات کوه شوم و دستت قله‌ات کند که برسانیشان به هم ....
‌چگونه خلاصت دهم و من بنشینم به جای همه آنها که نرنجاندت و طولانی شود و خسته نشویم
بالا بیایی و یا نیایی
قله بشوی یا نشوی

آمدی گفتی باید قُله شوم، بعد از هر بار؛ ای کاش قُله نمی‌شدی و کوه می‌شدی تنها 
پاهایت سر به فلک نمی‌کشید ساعت‌ها تنها، که برسانی‌اش به کودک شدن
ساقهایت سقف را شکافته و نیستی ببینی که رخنه کرده‌ای در سقف چون سیم‌ساقهایت در قلب من....




چه بگویم که وقتی به من می‌اندیشی تنها خویشکاری‌ام نگاشتن می‌شود 

در سحر نیمه شب تابستان که سه تا بودیم و 97 بود
ادامه مطلب

صندلی‌ها

0 تعلیق

بعضی اشیا شئ‌تر هستند! این شئ‌تر بودنشان به کارکردشان برای ما باز‌می‌گردد، کارکرد نه صرفاً منفعت‌بخشی آنهاست بلکه تداعی‌گر خاطرات و فرصت یگانه‌ی عمر هستند
مثلا صندلی‌ها؛ صندلی[‌‌ها] ابژه‌ای هستند که در زندگی ما نقش مهمی دارند و معمولا چون غالب بر آن‌ها هستیم نادیده گرفته می‌شوند؛ ابژه‌هایی پیش‌پا‌افتاده یا بهتر زیرپاافتاده که شاهد خاطراتند: صندلی نوزاد، صندلی مدرسه، صندلی معلم، صندلی محل‌کار صندلی مادربزرگ، صندلی کافه، صندلی رستوران، صندلی کافی‌شاپ، صندلی قرار اول، صندلی خواستگاری، صندلی میز توالت یا همان میکاپ وقتی به انتظاری،  صندلی عقد، صندلی دست‌به‌دست دادن، صندلی کتابخانه مشرف به بخش خواهران، صندلی مقابل تلویزیون، صندلی دکتر، صندلی دادگاه... و هزاران صندلی که هر روز با ماهستند
بعضی از این‌ صندلی‌ها [ افزون بر اینکه شئ‌ترند] صندلی‌تر هم هستند، نقش پررنگ و هویتی متمایز و حضوری اساسی‌تر در زیست ما دارند و به نوعی کارکردی ویژه:
صندلی فلزی سبز روضه‌خوان منزل، صندلی همیشگی کافی‌شاپ، صندلی مشاجره، مصاحبه .... و باز هم قرار اول در یک کافی‌شاپ
بعضی از آن‌ها عرفاً شرف بیشتری یافتند چون صندلی کنار پنجره هواپیما ... یا صندلی جلوی ماشین
و گمان من این است که انسان‌ها به صندلی هویت می‌دهند:
مادربزرگ و روضه خوان و ... به صندلی همیشگی‌شان
شاگرد شوفر به صندلی‌اش و شوفر هم به صندلی‌اش هویت می‌دهد...

بعضی از صندلی‌ها اضافی‌اند اما: میز چهارنفره یک زوج که این اضافی‌ها فقط وقتِ صبحانه دورترشان می‌کند، چه برسد به شش نفره و هشت نفره و دوازده نفره، بعضی صندلی‌ها برای مهمانند، با روکشی که از گزند ما دور باشند؛

صندلی‌ها خوب و بد دارند: نه به سبب ساختار و کیفیت ساخت، بلکه به سبب تداعی‌گری آنها، صندلی‌های حسودِ بدون استفاده میز‌ غذا و صندلی‌های مقابل هم نشستن و خیره شدن. صندلی‌های گرم دیدار اول و صندلی‌های سرد دیدار آخر....

چه صندلی‌هایی در انتظار ماست؟
و چه صندلی‌هایی را [ با صاحبان هویت بخششان] داریم/نداریم؟

با نوای ملکوتی کارایندرو بخوانید:

النی کارایندرو

پ.ن: امروز دومین جلسه‌ای بود که با جمعی در جایی حاضر شدیم و ناخودآگاه غالبا در صندلی‌های قبلی نشستیم... (#پیروان)

ادامه مطلب

انعکاس

0 تعلیق

چه بگویم؟
در این همه نزدیکی مماس که صدای خواریدنت سمفونی نواز‌ش‌هایت را تداعی می‌کند که من نبودم و من نخواهم بود
فضا منبسط شده و جا دارد که «بخوانی، بخوانی، بخوانی... همیشه بخوانی»‌. خواندن در آخرین سمفونی که می‌لرزد انگشتانم و و جربزه ندارم قرمز شوم....حتی کمی مشکی هم

چه بگویم؟
لفظ‌هایت را قرائت می‌کنم تا مرگ مولفش که در آغوش‌گیراندن جسد خیس‌ات را از دور در جنگل مه‌آبود به تماشا بنشینم: کدام من هستم؟! او یا من؟ در آغوش‌گیرنده یا نظاره‌گر؟ یا جسد خیس در آغوش خودم؟ با دست‌های آویزان و سرد و کبود....

چه بگوییم؟
در آغوش‌گیرندگانیم که از دور می‌دیدمت: در آغوش هم؛


عصر بود
اینبار عصر شهریور خشتره‌وئیره که فلزات ذوب می‌شدند از گرمای حرارت ما و نگهبانشان  دلخور.


ادامه مطلب

رنگ‌ها

0 تعلیق

یکی سیاه
یکی سفید
یکی سرخ
یکی آبی
چون چشمانت
آبی‌های خیس چشمانت

تجریش، مرداد ۹۷

ادامه مطلب

مهاجر

0 تعلیق
هشت سالی از تولد ارض ملکوت می‌گذرد و امشب بعد از شخم‌زدن تمامی آن من در هشت سال پیش ایستاده‌ام و نگاه می‌کنم به مسیرم تا امروز
راپورت یومیه‌ای ندارم
ماه بلوند و شبقی را در ظهرِ آسمان سورمه‌ای شب تصویر نمی‌کنم
و به دنبال باد صبایی مهاجرت نمی‌کنم
شهادت می‌دهم که من می‌فهمیدم ولی مخاطبکَم را که حتما الان کاف تصغیر ندارد نادیده می‌انگاشتم
کاش یگانه فرصت عمر به بطالت نادیده گرفتن پریشانی مهاجران نمی‌گذشت
...........
در اینجا که هشت سال بعد است در اوج آرامش و آسایش و خوشبختی و بدون هیچ حسرتی اعتراف می‌کنم که می‌فهمیدم ولی تجاهل می‌کردم

و آروزی خوشبختی برای تمام کسانی که چون من مهاجرند
در عین حلالیت
و به امید پیامی و سلامی



نیمه‌های شب مرداد که به آرامی یک مرثیه .... می‌گذرند


پ.ن: هشت عددیست تقریبی میان تنهایی و خوشبختی
ادامه مطلب

چشم‌اش

0 تعلیق

چشمش کشیده سرمه ز بختِ سیاهِ ما...

از دیوان فارسی حضرتِ خواجه میر مخلص به «دَرد»

درد. [ دَ ] (اِخ ) تخلص خواجه میر ابن خواجه محمدناصر (1133 - 1199 هَ . ق .). صوفی و از بزرگترین شعرا و از ارکان ادب اردو متولد دهلی ،از اعقاب خواجه بهاءالدین مؤسس فرقه ٔ نقشبندیه بود. وی در آغاز مانند پدر در نظام خدمت میکرد، ولی در 20سالگی از امور دنیوی دست برداشت و به گوشه گیری و ریاضت پرداخت . در 1172 هَ . ق . بجای پدر ریاست محلی چشتیه و نقشبندیه را بدست گرفت و یگانه شاعر اردو بودکه در لشکرکشی نادر به هند و در تاخت و تاز (1175 هَ . ق .) احمدشاه درانی در دهلی ماند. نخستین اثر وی اسرار الصلاة است که آنرا در 15سالگی نوشت . آثار دیگرش علاوه بر دیوان شعر اردو و دیوان کوچکی از اشعار فارسی ، عبارتند از مجموعه ٔ رباعیات موسوم به رساله ٔ واردات (1166 - 1172 هَ . ق .)، و حاشیه ٔ مفصل وی بر آن بنام علم الکتاب ، ناله ٔ درد، آه سرد، درد دل ، شمع محفل ، حرمت غناء و غیره . (از دائرةالمعارف فارسی ، به نقل از دهخدا)
ادامه مطلب

فکر می‌کند....

0 تعلیق
 باد که می آید
 خاک نشسته برصندلی بلند می شود
 می چرخد در اتاق
 دراز می کشد کنار زن
 فکر می کند به روزهایی که لب داشت ...

گروس عبدالملكيان
ادامه مطلب

عشــق زمـانـــمـنـد

0 تعلیق
فکر کن 
به ماجرای دزدی 
که تمام ساعت های دنیا  را دزدید 
تا معشوقه اش دیگر  پیر نشود

مهدي اشرفي
ادامه مطلب

رویای ابری

0 تعلیق
بعد از ظهر
خوابم  برد
خواب دیدم صبح  هوا ابر بود
اما باران نمی بارید
هوا یا سرد بود یا گرم
هیچ گاه معتدل نبود
خواب دیدم گُم شدم ولی  زود پیدا شدم
دیر زمانی بود که گُم شده بودم
پیدایم کرد و به جایی زیبا برد مرا
خواب دیدم که من بودم و تاخیر بسیار دلچسب استادی خوش تیپ
منتظر شدم و نیامد
چه انتظار شیرینی بود
در خوابم همه  می رقصیدند
حتی گلدان کنار صندلی
در خوابم با اینکه صحبت از شادی و عروسی بود
دوست داشتم گریه کنم
نه از غصه
دلم تحمل آن همه محبت را نداشت
در خواب دیدم که دستی  در کیفی فرو رفت
کتابی بیرون آمد
آنجا بود که دوست اویرتوال او شدم!!!
اگر استاد تا ابد هم تاخیر میکرد
من در سالن منتظر می ماندم
نه به خاطر استاد
....
هر کس که از دور می آمد
سریع نگاه میکردم
و در دلم میگفتم:
خدا کند لِلا نباشد!
انتظار شیرین تر بود از هر ملاقاتی
...
هوا همچنان ابر بود
آفتاب هرگز به ما نگاه نکرد
اما باران نیز نبارید
.....
اکنون که بیدار شدم نیز هوا ابر است
باران نمی بارد
سرد است اما
کاش تا ابد می خوابیدم
 ....

  موسیقی 
ادامه مطلب

ماه بلوند است و شبق

2 تعلیق

امشب ماه خورشید را می ماند ولی امروز خورشید خودش را می مانست
سه جادوگر در بیابان به مکبث گفتند که ملک از آن اوست، ولی باور نکرد
هنوز ماه خورشید را می مانند
و در همان گاه که شکسپیر روایت میکرد
کودکی آنقدر خنداند که گریه کردم
کودکی که تا نیمی از من بیش نبود
امیر حسین نامی


و صدای خاراندن چشمانم
اشک آلود ساخت دیدگان را
و خون افشان شدند کمی بعد

آن گاه ماه خورشید را نمی مانست
روز بود
ولی ما در شب بودیم
ان گاه سالن به نور گلچهرگانی چند منور بود
خاطرۀ خاطر خواهی  بر خاطرِ خطیرمان خطور کرد
خط انداخت بر خاطرم ، خطرناک بود

 و بهترین شاگرد می پائید مرا
ایستاد تا با هم برویم
شاید که با هم بنشینیم
ودر نگاهش بوی تمنا بود
فاصله داشتیم سه صندلی
با لباس استخر بود
چه زود بزرگ شد این شاگرد که میگفت:
«ژاله امروز دیر به خانه می آید»...



و راه گم شد یا ما گم شدیم نمی دانم
مهم اینست که پیداییم الآن گاه که هنوز ماه خورشید را می ماند
 ماه خورشید را می ماند
ولی ظهر نشده و هنوز که خورشید را می ماند در کرانۀ آسمان سرمه ای  ست
و وسط آسمان نیامده


 ماه مانند دلبرک است یا دلبرک به ماه ماند
که گاه گاهی از زیر ابری چند
خاطر خواهی می کند و گاهی غرور
بلوند است
بلوند روشن
و گاهی شبق می شود
شبق تاریک
ماه زیباتر می شود ولی
دوربینی را
که به جان دادمش شارژ
ای دریغا به برم ...


کچل دلبرکی نیز دیدیم به غایت مرد سانان را می مانست
و عکس گرفت با تنی چند از پوشیدگان ما
خوشنود بود

پاستیل نوشی چند اینجا بودند و خواریدند آش را و رشته را با سبزی ها؛، و پاستیل را هم
 و خردسالانشان هم مجتهد بودند؛ جامع الاطراف
 چون خواب را حرام کردند بر من به فتوا
......
و امروز همان قدر که خسرو از نامۀ نبی(ص) متعجب گشت
الیزا  از انشاء من دهشت کرد
 اینگونه بود
به نام خداوند همه بخش و همیشه بخش
  
                  من هر روز عصر به پارک می روم ، ودر پارک عکس میگیرم، درس می خوانم ، ورزش می کنم....


دهشتناک است ؟؟؟
خواستم اسم الله را ذکر کنم تا انشایم مردار نشود
ابتر هم
بتر هم
....
ماه در آسمان می دود
هنوز هم خورشید را می ماند
وسوسکِ سرگین غلطان 
قرص ماه را چون فضولات بره  در مزرع سبز فلک می گرداند
ابرها هم با ماه می دوند؛  برعکس

**********************************************

اشاره: چند وقتی بود که ایام چون برق لامع میگذشتند و حسب حال نمی نوشتیم و میشدند این ایامی چند
امشب که در بحر چرندیات غرق بودیم و ناخدای بی خدا خودمان ، چرندیاتی تسجیل کردیم که عقول از ادراکش عاجزند و نفوس  از فهمش ملول و وعی آن در حوصلۀ هیچ ذوالعقلی نیست مگر کسی که چهل روز در چرنیات غرق باشد و با مهملات مانوس و از عقل و خرد به دور
صعب است که کلمات را قصار بنامیم ، که قصور کردیم در ایجادشان، لیک از آن رو که به زیور بطن و تاویل آراسته اند
کلمات قصارشان گوییم

ادامه مطلب

«پــنـد افــتادگــان»

0 تعلیق


زمین های بلند آب را از خود میرانند

 و گودالها و برکه ها از آن پر شده اشجار و اثمار و ماهی ها میآورند

 و بازسرکشها از افتادگان پند نمیگیرند .

 آنچه دوروئی ها و خودخواهی ها را پست میکند

 صبری است که افتادگان

در مصائب از خود نشان میدهند


 .....
منبع: مولانا شاه مقصود صادق عنقا،
کتاب: Psalm of the Gods
  

ادامه مطلب

لوایح

0 تعلیق


هندوان چون در عشق بت کمالى یابند بر سر خود از خمير کاسۀ بسازند و روغن نفط درو اندازندو اندام
بدان چرب کنند و آتش در دست گيرند و خواهند که در مقابلۀ آن دیدۀ بی بینائی بت بميرند چون شمنان به
تعظیم پرده از پیش جمال بت بردارند ایشان نظر بر آن جمال گمارند و آتش در نفط اندازند و بسير خیال او
عشقها میبازند و خوش میسوزند و میسازند و بزبان حال میگویند:
ای جان شکسته در میان آتش
چون مست شدی تو با خیال معشوق
سرمست درآ و باده عشق بکش
پروانه صفت رقص همی کن سرخوش
آنگه تمام بسوزند و دم نزنند خاکستر ایشان بردارند و از برای شفاء بیمار بکار دارند از آن اثرهای بوالعجب
مشاهده کنند:
از سوزش عشق او اگر آب شوی
از خاک تو مردگان بسی زنده شوند
راحت عاشق از آن بود که معشوق آتش غيرت برافروزد و جان عاشق را در آن آتش بسوزد زیرا که داند که هر
آتش که هست محرق است هرچه بدو دهند بسوزد مگر آتش غيرت که او جز خاشاک مغایرت نسوزد هر که این
معنی بداند در عالم وحدت بار یابد درین معنی عزیزی گفته است:
آتش در زن ز کبریا در کویت
وان روی نکو ز ما بپوش از مویت
تاره نبرد هیچ فضولى سویت
زیرا که بما دریغ باشد رویت

و آنچه شبلی قَدّسَ اللهُّ روحَهُ در مناجات خود گفته: اَللهُّمَ احْشُرنی اَعْمی فَاِنَّکَ اَجَلُّ وَاعْظَمُ عِنْدی مِن اَنْ یَراکَ
عَیْنی سر این معنی است

نکته:
دکتر پورجوادی معتقدند که کتاب لوایح منسوب به عین القضات است و در حقیقت متعلق به عبدالملک ورکانی است در قرن 5..... 
ادامه مطلب
 

طراحی شده توسط اینسایت |تبدیل شده به بلاگر پوسته های بلاگر |بهینه شده برای زبان فارسی مجتبی ستوده