بی‌تابی

0 تعلیق

یکی می‌نویسه
اول. چرخش ماه و تقویم قمری می‌گه سالگردته، همین چند سال پیش بود که توی غربت و مشغول وبگردی و شغال‌چرخ زدن توی نِت خبرت رو دیدم، باورم نشد و ایمیل زدم به منبعش، اونم که نمی‌دونست چقدر برام مهمه بی مقدمه گفت «مُردی»؛ مشکی پوشیدم و شبا می‌زدم به دل اجنبی‌ها به بهونه پیاده روی و بُهت زده  خودمو می‌زدم به دلِ شلوغی‌ها؛ احضارت کردم و فقط نگات کردم و هیچی ازت نپرسیدم؛ همش منتظربودی ازت یه چی بخوام ولی هیچی نگفتم؛ یه جورایی خواستم ناراحتیم رو از بی معرفی و یه دفعه رفتنت نشون بدم.
ده روز بعدش صدام کردن و یه جورایی مقدمه چیدن سر صبحونه برام که «آره دیگه زنگ زدیم تهران و حال و احوال کردیم و میگن که ...» گفتم می‌دونم! حالا به جای اینکه من گریه‌ی اونا رو تسلی بدم اونا اصرار می‌کنن که گریه کن؛ باید گریه کنی وگرنه داغون می‌شی و منم پیش خودم و تویِ دلم می‌گفتم من برای آدم بی معرفت که یهویی می‌زاره می‌ره یه قطره اشکم نمی‌ریزم و به اونا می‌گفتم بالاخره زندگیه دیگه و یه روز می‌یایم و یه روز می‌ریم اینم که توی مجلس روضه‌ی حضرت زهرا آسمونی شده و .... از این افاضات! لعنت به غرور لعنتی که نذاشت گریه کنم اونجا و سبک نشدم تا الانم
یه کارکرد مراسم عزا اینه که باید تحملپذیر کنه مصیبت رو، دور هم بودن و تسلی دادن و شلوغی و مشغله و ...
ولی وقتی توی غربت باشی و اون وبلاگ لعنتی خبرمرگش برات خبر مرگ بیاره تنها جایی که می‌تونی بهش پناه ببری یه وبلاگ لعنتیه دیگه‌است که راپورت یومیت رو می‌نویسی،با عنوان « و چوبِ درخت بِه هم خواهد سوخت...» اونوقت یکی  هم پیدا می‌شد برای دلبری و یا از روی هر کوفت و زهرمار دیگه خودش رو شریک می‌کرد و چند جز قرآن هم به عهده می‌گرفت و ... همین؛ دمش گرم
گذشت، اما تلخ؛ تا چهل روز بعد واقعه که چجوری پرواز کردم از قاف تا اینجا و تهش سر خاکت رسیدم و دوییدم رسوندم خودمو و نشد جلو بیام  که ...دیگه باورم شد، بس بود دیگه ...
تو چه می‌فهمی چی می گم، نمی فهمی چی دیدم...
.
دوم. عکس رو توی هریاس دستور دادی بگیر، داشتیم برمیگشتیم، گفتی «منظره قشنگیه ثبتش کن» ، برای تو
.
سوم: یه تقریباً! دوستی داشتم اسمش شبیه اسمای سرخ‌پوستی بود: «خانه‌ای در بیرون» کنار زمین تنیس امیرآباد قدم می‌زدیم ماه رو دید و این شعرو خوند و من خیلی خوشم اومد ولی بقیة‌اش رو نخوند، احتمالاً هم جزو همون ‌هایی بود که سوزونده‌ بودشون:
«ماه در وسط آسمان است
و شب
ظهر شده است.»
.
.
.
ادامه دارد ولی جایی دیگر
روایتِ: ص.ع

ادامه مطلب
 

طراحی شده توسط اینسایت |تبدیل شده به بلاگر پوسته های بلاگر |بهینه شده برای زبان فارسی مجتبی ستوده