نزدیک‌ترین

0 تعلیق
نزدیک مفهومی‌ست نسبی، جدایی هم
گاهی یک دیوار جدایمان می‌کند و تنها، گاهی آنقدر نزدیکیم که تنها یک دیوار فاصله داریم با/از هم
صدای نفس شنیدن از پشت دیوار سفید نزدیک‌کننده و فکر، فکر، فکر که خوانده شود و برملا گردد
ملامتم نکن از این همه اغلاط که دستم می‌لرزد وقتی اینقدر نزدیکیم که هیچ پرده‌ای نداریم، هیچ پرده‌ای نیست جز دیوار سفید نزدیک‌کننده‌ی که دست می‌برم آن‌طرفتر که ببینتمت نقره‌ای شده به انتظار که چه کسی بیاید براهاندت از اینهمه نزدیکی و حرارت که قدر‌ تو دانسته و حق‌ات ادا شود، شش بار
صدای خش خش قدما‌های گنگ‌ات را شنیدم بر چشمه‌های فرش که خسرو و شیرین را لگد کردی و به چشمه شدی چون شیرین و بیچاره خسرو که تو را دیده، با اجازه.....
بی‌اجازه بودن شروعمان بود در غافلگیری روزی بهاری از پشت، خنجر فرو کردم که رها شوم از آنهمه اینهمه گفتن، و ما کجا بمیریم که خسته نشویم و بعد قله شوی در آسمان کنارات کوه شوم و دستت قله‌ات کند که برسانیشان به هم ....
‌چگونه خلاصت دهم و من بنشینم به جای همه آنها که نرنجاندت و طولانی شود و خسته نشویم
بالا بیایی و یا نیایی
قله بشوی یا نشوی

آمدی گفتی باید قُله شوم، بعد از هر بار؛ ای کاش قُله نمی‌شدی و کوه می‌شدی تنها 
پاهایت سر به فلک نمی‌کشید ساعت‌ها تنها، که برسانی‌اش به کودک شدن
ساقهایت سقف را شکافته و نیستی ببینی که رخنه کرده‌ای در سقف چون سیم‌ساقهایت در قلب من....




چه بگویم که وقتی به من می‌اندیشی تنها خویشکاری‌ام نگاشتن می‌شود 

در سحر نیمه شب تابستان که سه تا بودیم و 97 بود
ادامه مطلب

صندلی‌ها

0 تعلیق

بعضی اشیا شئ‌تر هستند! این شئ‌تر بودنشان به کارکردشان برای ما باز‌می‌گردد، کارکرد نه صرفاً منفعت‌بخشی آنهاست بلکه تداعی‌گر خاطرات و فرصت یگانه‌ی عمر هستند
مثلا صندلی‌ها؛ صندلی[‌‌ها] ابژه‌ای هستند که در زندگی ما نقش مهمی دارند و معمولا چون غالب بر آن‌ها هستیم نادیده گرفته می‌شوند؛ ابژه‌هایی پیش‌پا‌افتاده یا بهتر زیرپاافتاده که شاهد خاطراتند: صندلی نوزاد، صندلی مدرسه، صندلی معلم، صندلی محل‌کار صندلی مادربزرگ، صندلی کافه، صندلی رستوران، صندلی کافی‌شاپ، صندلی قرار اول، صندلی خواستگاری، صندلی میز توالت یا همان میکاپ وقتی به انتظاری،  صندلی عقد، صندلی دست‌به‌دست دادن، صندلی کتابخانه مشرف به بخش خواهران، صندلی مقابل تلویزیون، صندلی دکتر، صندلی دادگاه... و هزاران صندلی که هر روز با ماهستند
بعضی از این‌ صندلی‌ها [ افزون بر اینکه شئ‌ترند] صندلی‌تر هم هستند، نقش پررنگ و هویتی متمایز و حضوری اساسی‌تر در زیست ما دارند و به نوعی کارکردی ویژه:
صندلی فلزی سبز روضه‌خوان منزل، صندلی همیشگی کافی‌شاپ، صندلی مشاجره، مصاحبه .... و باز هم قرار اول در یک کافی‌شاپ
بعضی از آن‌ها عرفاً شرف بیشتری یافتند چون صندلی کنار پنجره هواپیما ... یا صندلی جلوی ماشین
و گمان من این است که انسان‌ها به صندلی هویت می‌دهند:
مادربزرگ و روضه خوان و ... به صندلی همیشگی‌شان
شاگرد شوفر به صندلی‌اش و شوفر هم به صندلی‌اش هویت می‌دهد...

بعضی از صندلی‌ها اضافی‌اند اما: میز چهارنفره یک زوج که این اضافی‌ها فقط وقتِ صبحانه دورترشان می‌کند، چه برسد به شش نفره و هشت نفره و دوازده نفره، بعضی صندلی‌ها برای مهمانند، با روکشی که از گزند ما دور باشند؛

صندلی‌ها خوب و بد دارند: نه به سبب ساختار و کیفیت ساخت، بلکه به سبب تداعی‌گری آنها، صندلی‌های حسودِ بدون استفاده میز‌ غذا و صندلی‌های مقابل هم نشستن و خیره شدن. صندلی‌های گرم دیدار اول و صندلی‌های سرد دیدار آخر....

چه صندلی‌هایی در انتظار ماست؟
و چه صندلی‌هایی را [ با صاحبان هویت بخششان] داریم/نداریم؟

با نوای ملکوتی کارایندرو بخوانید:

النی کارایندرو

پ.ن: امروز دومین جلسه‌ای بود که با جمعی در جایی حاضر شدیم و ناخودآگاه غالبا در صندلی‌های قبلی نشستیم... (#پیروان)

ادامه مطلب

انعکاس

0 تعلیق

چه بگویم؟
در این همه نزدیکی مماس که صدای خواریدنت سمفونی نواز‌ش‌هایت را تداعی می‌کند که من نبودم و من نخواهم بود
فضا منبسط شده و جا دارد که «بخوانی، بخوانی، بخوانی... همیشه بخوانی»‌. خواندن در آخرین سمفونی که می‌لرزد انگشتانم و و جربزه ندارم قرمز شوم....حتی کمی مشکی هم

چه بگویم؟
لفظ‌هایت را قرائت می‌کنم تا مرگ مولفش که در آغوش‌گیراندن جسد خیس‌ات را از دور در جنگل مه‌آبود به تماشا بنشینم: کدام من هستم؟! او یا من؟ در آغوش‌گیرنده یا نظاره‌گر؟ یا جسد خیس در آغوش خودم؟ با دست‌های آویزان و سرد و کبود....

چه بگوییم؟
در آغوش‌گیرندگانیم که از دور می‌دیدمت: در آغوش هم؛


عصر بود
اینبار عصر شهریور خشتره‌وئیره که فلزات ذوب می‌شدند از گرمای حرارت ما و نگهبانشان  دلخور.


ادامه مطلب

رنگ‌ها

0 تعلیق

یکی سیاه
یکی سفید
یکی سرخ
یکی آبی
چون چشمانت
آبی‌های خیس چشمانت

تجریش، مرداد ۹۷

ادامه مطلب

مهاجر

0 تعلیق
هشت سالی از تولد ارض ملکوت می‌گذرد و امشب بعد از شخم‌زدن تمامی آن من در هشت سال پیش ایستاده‌ام و نگاه می‌کنم به مسیرم تا امروز
راپورت یومیه‌ای ندارم
ماه بلوند و شبقی را در ظهرِ آسمان سورمه‌ای شب تصویر نمی‌کنم
و به دنبال باد صبایی مهاجرت نمی‌کنم
شهادت می‌دهم که من می‌فهمیدم ولی مخاطبکَم را که حتما الان کاف تصغیر ندارد نادیده می‌انگاشتم
کاش یگانه فرصت عمر به بطالت نادیده گرفتن پریشانی مهاجران نمی‌گذشت
...........
در اینجا که هشت سال بعد است در اوج آرامش و آسایش و خوشبختی و بدون هیچ حسرتی اعتراف می‌کنم که می‌فهمیدم ولی تجاهل می‌کردم

و آروزی خوشبختی برای تمام کسانی که چون من مهاجرند
در عین حلالیت
و به امید پیامی و سلامی



نیمه‌های شب مرداد که به آرامی یک مرثیه .... می‌گذرند


پ.ن: هشت عددیست تقریبی میان تنهایی و خوشبختی
ادامه مطلب
 

طراحی شده توسط اینسایت |تبدیل شده به بلاگر پوسته های بلاگر |بهینه شده برای زبان فارسی مجتبی ستوده