چه بگویم؟
در این همه نزدیکی مماس که صدای خواریدنت سمفونی نوازشهایت را تداعی میکند که من نبودم و من نخواهم بود
فضا منبسط شده و جا دارد که «بخوانی، بخوانی، بخوانی... همیشه بخوانی». خواندن در آخرین سمفونی که میلرزد انگشتانم و و جربزه ندارم قرمز شوم....حتی کمی مشکی هم
چه بگویم؟
لفظهایت را قرائت میکنم تا مرگ مولفش که در آغوشگیراندن جسد خیسات را از دور در جنگل مهآبود به تماشا بنشینم: کدام من هستم؟! او یا من؟ در آغوشگیرنده یا نظارهگر؟ یا جسد خیس در آغوش خودم؟ با دستهای آویزان و سرد و کبود....
چه بگوییم؟
در آغوشگیرندگانیم که از دور میدیدمت: در آغوش هم؛
عصر بود
اینبار عصر شهریور خشترهوئیره که فلزات ذوب میشدند از گرمای حرارت ما و نگهبانشان دلخور.
0 تعلیق:
ارسال یک نظر